کد خبر 122636
۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۰۰:۰۰

قرآن! یک قرآن می‌خواهم

قرآن! یک قرآن می‌خواهم

فرمانده وا رفت و با تعجب به این پسر بچه دوازده ساله نگاه کرد، پسری با سن و سال علیرضا و با آن محدودیت‌هایی که اسارت، برای پسر بچه‌ای به سن او دارد چطور از آن همه ی آنها گذشته و فقط قرآنی خواسته بود.

به گزارش خبرگزاری حیات، اسمشان را گذاشته بودند "اسیر" ولی بیشتر از اینکه اسیر باشند آزادگانی بودند در قفس‌های آهنین ظلم و ستم بعثی‌ها. اسارت همچون نقطه پروازی بود برای پر کشیدن از زمین، برای رسیدن به خدایی که حالا در شرایط سخت و رنج آور اسارت کسی را جز او نداشتند. گاهی باید اسیر بود تا معنای آزادی را درک کرد. مثل اسرای 8 سال دفاع مقدس که اسارت را به اسارت درآوردند. حسین آقا و پسر دوازده ساله‌اش علیرضا در جاده اهواز گیر عراقی‌ها افتاده بودند، حسین آقا از اهواز یخ و شکر و خاکشیر پشت ماشین نیسان گذاشته بود و می‌آمد که برای بچه‌ها توی خط شربت درست کند ولی سرنوشت برای او و پسرش چیز دیگری رقم زده بود و آن خاکشیرها هیچ وقت به خط نرسید ولی توی اردوگاه به "گردان شربت" معروف شده بود. فرمانده عراقی اردوگاه ما از آن نظامی‌های مغرور و از خود متشکر بود، یکبار که ما توی محوطه بودیم دیدم فرمانده با دو سرباز در حال دم زدن توی اردوگاه است و با دیدن علیرضا به سراغ او آمد و دستی به شانه علیرضا زد و گفت: "میخوام تو را به حانوت ببرم تا هر چه می‌خواهی برایت بخرم" علیرضا و جناب فرمانده به حانوت رفتند و فرمانده گفت: تو فقط بگو هرچه بخواهی برایت میخرم. علیرضا نگاهی به تنقلات رنگارنگ توی حانوت انداخت و سرش را به طرف فرمانده برگرداند و گفت: قرآن! یک قرآن می‌خواهم. فرمانده وا رفت و با تعجب به این پسر بچه دوازده ساله نگاه کرد، پسری با سن و سال علیرضا و با آن محدودیت‌هایی که اسارت برای پسر بچه‌ای به سن او دارد چطور از آن همه ی آنها گذشته و فقط قرآنی خواسته بود. فرمانده یک قرآن بزرگ با حاشیه نویسی و کشف الآیات برای ما آورد که هر شب مهمان یک آسایشگاه بود. تا قبل از آن ما قرآن نداشتیم و از محفوظات بچه‌ها استفاده می‌کردیم. 

برچسب‌ها